ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

بر بلندای توچال

به نام خداوند بخشنده مهربان

بر بلندای توچال

نیمه شب است و برای بار دیگر خودکار به دست مینشینم و کاغذهای سفیدم را به قصد رساندن به جاودانگی برای خود، محکوم به اعدام خواهم کرد. می خواهم باز از اردو بنویسم... یکی دیگر از اردوهای آمادگی و انتخابی که در همچین شبی نه چندان دور و یا نه خیلی نزدیک به سویش سوار بر اتوبوسهای VIP رهسپار بودیم.
آری در همچین لحظاتی بود که دستمال گردنم را از کوله کوچکم بیرون آوردم و به مانند چشم بند، چشمانم را از کنجکاوی و دنبال کردن نورهای نقطه ای جاده بازداشتم.
در سرم غوغایی برپاست و افکارم همانند دومینو رشته ذهنم را  به هم میبافد و از هر چیزکی به چیزها و از چیزها به هر چیزکی میرسد. از فکر فیلم امشب که در اتوبوس به یاد کودکی نگاهش کرده بودم، تا حرف ها و تمرین هایم برای قبل از این دوره و دوره های قبل و بعد دیگر. براستی که هیچ کس تنها نیست.
بیدار که می شوم صبح شده است و اولین پگاه سپیده دم را در پشت اقیانوسی از خانه های کوچک و بزرگ به رنگ قرمز میبینم.
می گویند: وقتی هوا آلوده باشد ذرات معلق در هوا، نور خورشید را قرمز جلوه می دهند برای همین در بیشتر کلان شهرهای آلوده دنیا طلوع خورشید به رنگ قرمز دیده میشود، اما شاید این ذرات کوچک و مفعول معلق در هوا نیستند که خورشیدی به چنان بزرگی و عظمت را این چنین ساده قرمز جلوه میدهند. شاید این خورشید است که دارد خون گریه میکند چرا که هر صبح محکوم به نظاره هزاران هزار نامردی و نامرادی ها و گرسنه سر بر بالین گذاشتن و برداشتن مردم در جوار همسایه های دارای خوداند و... است که این چنین پرتوهای سپیده دم را قرمز میگرداند.
ساعت را که نگاه میکنم کمی دیر شده است. گویی از شانس ما اتوبوس به علت تاخیر یک ساعته اش در مبدا هنوز به مقصد نرسیده. دستمال گردنم را در م یآورم و چشمانم را کمی میمالم و به پنجره های کوچک خانه های اطراف جاده نظر میکنم.
بعضی ها هنوز چراغ هایشان روشن است و بعضی دیگر نیز پرده ها ها را کنار زده و گویی مشغول صبانه اند. چشم که می چرخانم ماشین های کوچک و بزرگ اطرافم را میبینم که راننده گانشان تک سرنیشین و چند سرنشین چشم به جاده دوخته اند و فکر به امروز باخته اند. و چه عجیب حسی است وقتی به این فکر میکنی گرچه خود را متفاوت از بقیه بدانی ولی باز تو نیز یکی هستی مانند همه اینان.بلاخره می رسیم و بار بندیل هایمان را از شاگرد اتوبوس تحویل میگیریم و این بار رو به سوی ساختمان مرکزی پایانه غرب یا همان ترمینال خودمان که مابقی بچه ها آنجا منتظر مانند به بنرهای زیبای تهران با نگاهی خالی از کنجکاوی و البته با چشمان خسته از خواب و رپق گرفته سلامی عرض میکنیم و قدمها را تند تند برمیداریم.

املت در مصاف با یک وعده فراورده گوشتی سرطانزای خوشمزه:

دیر است اما بلاخره سر ساعت مقرر همگی خودمان را به خانه کوهنوردان تهران میرسانیم و من هنوز در حال مزه مزه کردن املت صبح هم که در ترمینال با عجله دو لقمه اش کرده بودم، آخر آنجا وقتی برای لذت بردن از آن صبحانه درویشی نبود. در حالی که معتقدم انسان برای هر وعده غذایی خود صرف نظر از چیستی غذا باید طوری با اشتها آن را بخورد که گویی این آخرین وعده غذایی او قبل از مرگش است. باور کنید همین دستور و العملهای ساده، زندگی را خیلی لذت میبخشد.

((تنها بیست درصد از کارهای که انجام میدهیم موجب رضایت از مابقی هشتاد درصد زندگیمان می شود.))
رامی گاردس


مربیها کم کم پیدایشان میشود. یکی از چهرها آشنا بنظر میرسد. گویی خودشان اند. کاک داود قلعه گیری اما انگار کمی به نسبت آخری باری که دیدمشان لاغرتر شده اند. دیدن ایشان من را یاد اردوی اول می اندازد. و مانند برق بدو بدوهای کاک کسری از جلوی چشمم میگذرد. یادش بخیر چه زود خاطره شد روزهایی که رویایمان بود.
مابقی اساتید نیز می آیند و کلاس نقشه خوانی شروع میشود. اولش انصافا خیلی خسته کننده بود. چشم هایم بی مهابا چرخیدن میگرفت و گوشهایم نیز هر از چندگاهی پر از پنبه میشد اما بلاخره بعد از بیست دقیقه و صرف چایی با بچه ها با اجازه استاد عسگری سرحال شدیم اما گویی که این تنها حال من نبود و همه بچه ها این حالت را به سبب خستگی سفر داشته باشند نیز بوده است. بماند که بعضی ها کاملا در خواب هفت پادشاه بودند.
با جلو رفتن مطالب مباحث اما این بار شیرین تر میشود. تا جایی که بچه های شروع میکنند به پرسش های مبحاثی که هنوز به آن وارد نشده بودیم و یا جزییات بیشتر از چیز هایی که گفته میشد. کلاس خوب با درسهای شیرینی بود مگر آنجا که من و چند تن دیگر از بچه ها فهمیدیم قطب نمای مهندسی اصل و بعضا بدل را به جای قطب نمای نظامی به جوان مردم قالب کرده اند. آخرش هم نفهمیدم چرا قطب نمای مهندسی را باید رنگ سبز لجنی بزنند!
روز به نیمه میرسد و نیم ساعت وقت نهارمان هم شروع میشود. از ساختمان که خارج میشویم چشمم به ساندویچی هایدا میخورد. من نزدیک دوسالی است که فرآورده های گوشتی را به سبب گزارشات متعددی خبری مبنی بر دارا بودن رکورد سرطان زا بودن آن بعد از سیگار، نخورده بودم. اما هایدا دیگر فرق داشت. و از آن در دوران نوجوانی و اولین سفرهایم به تهران چندی خاطره داشتم. برای همین با بچه ها نهار را فرآورده های خوشمزه اما سرطان زای هایدا خوردیم و سر کلاس عذاب وژدانم از خوردن سوسیس و کلاباس را با گفتن یک بار دوبار نمیشود پیش خودم فریب میدادم. J
کلاس تمام شده است، لباس های کوه بر تن کرده ایم و از اتاقها حال صدای گرپ گرپ تک پوش بچه ها به گوش میرسد. شایعاتی وجود دارد از این که قرار است آقای نصیری در این اردو شرکت کنند اما چندی نمیکشد که دیگری می آید ومیگوید شنیده است آقای مقدم هم بیایند کمی آن طرف تر نیز یکی از بچه ها به دیگری میگویید دایی جلال نیز قرار است حضور داشته باشد. ذکر این نام ها کافی بود برای ما، تا انتظار یکی از سخت ترین اردوهای خودمان را داشته باشیم. ولی در اخر فرق چه میکرد؟ مگر در کدامین اردو داستان ما چیزیی کمتر از استرس، اضطراب و پیش گویی هایی از روزهای آتی اردو نبوده است؟
از گفتنش احساس خجالت نمیکنم اگر بگوییم من همانند بسیاری از هم سن هایم از شرایط مالی خوبی برخوردار نیستم. لااقل آنقدری که بشود علیرغم تمام دل خوشیم به کوهنوردی خط راس کوهی مانند اشترانکوه، توچال و... را ببیم و بنوردم. برای همین با وجود همه فشارهای روانی این اردوها را دوست دارم چون برایم بهانه غیر قاب رد کردنی خوبی است تا بتوانم توچال را از نزدیک ببینم. اشترانکوه را لمس کنم، درکوریل را بالا برم و در داراباد شب را صبح کنم و در خطر راس منتهی به آن چشمانم مبهوت زیبایی دماوند آن کوه کله قندی باشد. و براستی که این چیزی بیش از یک تجربه است.
شب با آقای قلعه گیری در چادر و افتخار هم صحبتی با ایشان و سر یک سفره خوردن نان و نمک هم و شنیدن تجریبیاتشان و بلاخره سپری کردن سیاهی شب با موج های ساکنی از آن دریای چراغ های زرد کوچک

کمی هم نظامی گری:
کار امروزمان عملی است.
کوه را بالا و پایین میرویم و به دکل ها و نشانه ها از دریچه های کوچک قطب نما خیره میشویم و بروی نقشه پیدا میکنیم و میفهمیم چگونه کار کردن و چرایی و اهمیت یادگیری نقشه و کار با قطب نما را و انصافا حس جالبی است وقتی گرایی را بدست میآوری و جزئیاتش را از نقشه بیرون میکشی، درست مانند فیلم های هالیودی، البته با این تفاوت که این حیقیقی است و گاهی خطا در خواندن یک درجه منجر به ناپدید شدن همیشگیت خواهد شد.
خدا را شکر که قرار است در زمستان به یکی از کوه های سخت منطقه صعودی داشته باشیم، میخواهم که آموزه هایم را آنجا به کار گیرم.
و بلاخره دوره با یک امتحان به پایان میرسد و مربی ها خداحافظی میکنند و آقای مقدم می آیید و برنامه شروع میشود.

آرامش قبل از طوفان:
بعد از سلام و احوال پرسی در امتداد جاده توچال به بالا در بین سیل جمعیت به راه می افتیم.
هر که چیزی می گوید: اونارو این یعنی خیلی کوهنوردیم ... مامان مامان نگا یه لشکر کوهنورد ... حتما می خوان برن بالا ... اخییی و...
خلاصه سر پایین و چشم به آسفالت دوخته از خجالت آب نشده بودم که خدا را شکر از جاده خارج شدیم و حرکت به بالا را از یک مسیر پاکوب شروع کردیم. کمی که بالا رفتیم بدو بدوها شروع شد و باز صدای نفس نفس زدن ها آشنا و میزبان و همراه گوش و عرقهای پیشانیمانیمان شد.
این بار بر خلاف حصارچال (اردوی دوم) سخت گیری ها بیشتر شده بود. اما باز می شد حس کرد که آقای مقدم به دنبال خسته کردن بچه ها نیست. با این حال متاسفانه یکی از بچه ها به چه دلیل نمی دانم. راه نرفته را برگشت پایین و کلی هم دردسر داد دست هم چادری هایش.
کوهنوردی ما تا به رسیدن ایستگاه پنج توچال ادامه داشت. پس از آن یک شام خوشمزه که دیگر شب شده بود را با پوتین های آماده به خدمت صرف کردیم و شب را تا صبح بس آسوده خوابیدیم. گرچه صبح وقتی ساعت به هشت رسید همه فهمیدند که برنامه امروزمان دیگر از چه قرار است و به نوعی این آرامش قبل از طوفان بود.
در این جا هرچه هست نفس زدن های تند و عرق ریختن های بسیار است که گفتنش خالی از لطف است و در خور ذکر کردن نیست جز آنکه وقتی تاکیدهای فراوان و هشدارهای مستمر و فشارهای روحی و روانی آقا حسین بروی بچ هها بیشتر میشد در جواب تمام شک و احساسات مخالف با آنچه باید در آن لحظات انجام میدادم این بود که: من نیامده ام تا از ترس دست از تلاش بکشم. اگر قرار بر عدم صعود به تغیه یا به دارآباد است بگذار در حین تلاش به این مهم دست یابم نه قبل از آن و قبول شکست از ترس شکست خوردن. و این درست همان چیزی بود که من را جدای از بحث توانای بدنی، از همه بچه های دیگر، لااقل دوستانی که در آن لحظه با من بودند با اراده تر از آنچه در پیش داشتم کرد. تا آنجا که وقتی همه ساز برگشت را زدند و از من نیز نظرم را راجب به خودم پرسیدند جواب دادم: نیامده ام تا از زور ترس برگردم، حال الان من و دلیل بودنم تا به این اردو، به خاطر تمام زحماتی بوده که مربیانم و خانواده ام برایم کشیده اند و آنان را ناامید نمیکنم. من این راه را تنها از دار آباد برمیگردم حداقل اگر هم از تیغه عبور نکردم میخواهم این بدون تلاش نباشد.
این را که گفتم یکی از بچه ها هم که گویی منتظر همچین حرفی بوده باشد با من هم صدا شد و گفت: من هم برای رسیدن به اینجا فشار زیادی بر روی دوش خانواده ام گذاشته ام و برگشتن من از این جا تنها به علت ترس از تیغه یا راه در پیش رو، موجب ناامیدی خانواده، علل خصوص مادرم میشود و مابقی بچه ها نیز دیگر حرفی از بازگشت نزدند.
البته باید اعتراف کنم آقای مقدم برعکس آنچه که در نهایت با آن روبه رو شدیم در رابطه با تیغه اغراق کرده بودند و این شاید تنها به هدف آزمودن آمادگی روانی بچه ها بود.
در نهایت نزدیکیای قله که بودیم بنا به درخواست آقا حسین راه رفته را برگشتم و از حدود صد - دویست متر پایین تر آب گرم از یکی از بچه ها که با آقای قلعه گیری می آمد گرفتم و مجبور شدم دوبرابر سرعت صف که با سرعت خوبی هم حرکت می کردند قدم بردارم تا به بچه ها برسم و امانتی را تحویل صاحبش بدهم که این موضوع کمی موجب خستگی من شد تا جایی که وقتی به بچه ها رسیدم وقتی بود که همه بروی قله بودیم برای مدتی اصلا متوجه این منظره باشکوه، این نقاشی دست خداوند، این شاهکار طبیعت نشدم و آن چیزی جز دیدن بسیار واضح دماوند آن کوه سر سپید بربالای انبوهی از ابرهای سیاه با پشت زمینه ای مملو از رنگ آبی آسمان نبود. و براستی که همین تصویر خود کافی بود تا به یک باره سرعت نفس زدن هایم، خستگی پاها و همچنین تمام آن فشار روحی که از چند روز پیش در خود داشتیم به یک باره تهی شود و جای خود را به شادمانی و کلی حس هیجان بدهد. آنقدر هیجان زده بودم که با مربی ها تک تک دست دادم و بابت این صعود بسیار زیبا از صمیم قلب تشکر کردم.
چندی عکس و فیلم برای دوستان و یادگاری برای خود گرفتیم و راه دوباره ما را فراخواند. شروع کردیم به حرکت و پس از چندی نهار را میزبان تکه سنگهای کوچک و بزرگ آن حوالی شدیم و پس از آن حرکت به سوی مقصدمان شروع شد ولی باز چشم از دماوند تا هر آنجا که کوه ها اطرافم رخست میدادند برنمیداشتم براستی که زیبا بود با تمام وجودم دوست داشتم در همان لحظه بدو بدو پایین بیایم و خود را به آن برسانم و مانند فرزندی که خود را در آغوش مادر می اندازد دوباره پا برروی آن میگذاشتم و تلاشی دوباره میکردم برای دیدن تپه گوگردی و قله زیبایش، جایی که تمام خستگی هایت تبدیل به تحسین این شاهکار خداوندی میشود.
کمی که راه رفتیم آقا حسین دستور بدو بدوهای تازه را داد که انصافا با کفش های تک پوش کار بسیار سختی بود آدم اولش پر انرژی است اما همین که چند ده متر تند میروی به یک باره پاها سست میشوند با خود میگویی من دیگر تمام, بیشتر نمیتوانم، اما کمی بیشتر که ادامه میدهی خستگی دیگر اذیتت نمیکند و پاهایت هم سبکتر میشوند حال فقط میدوی و میبینی که داری جلو میزنی و احساس عجیبی است.
به تیغه نزدیک شده ایم و آقا حسین برمیگردد و ما را کمی نصحیت میکند. حرف های خوبی هم بود تا جایی که هم اکنون که مشغول نگارش این انشا هستم هنوز سر جلسات تمرینم وقتی خسته میشوم یاد نصحیت ایشان وقتی آنجا که به همه مان گفت: وقتی خسته شدید تازه کار شروع میشود و باید بشمارید: یک. میافتم و به من که همیشه به تنهایی به اجبار نبود حریف تمرینی، تمرین میکنم و به تنهایی هم متاسفانه کوه میروم و خواهم رفت بیش از پیش هیجان و نیرو میدهد.
کم کم قله دارآباد را میبینم و یکی دو ساعت دیگر هم کوهپیمایی میکنیم تا به قله برسیم.
قله زیبایی است کمپ دنجی هم بربالای آن ساخته اند، داراباد و بلاخره نگاه کردن به قله توچال از آن پایین و دیدن راه رفته حس پیروزی خوش آیندی را به انسان میدهد. اما بلاخره همان داستان زیبای برپایی و خوردن شام و خواب در کیسه خواب دنج و راحت شروع میشود و بسیار زود هم با آمدن خورشید تمام.
مابقی داستان تنها بازگشت بود و عکسهای یادگاری به هنگام رسیدن به پارک دارآباد، تنها مسئله ای که هست این بود که فدراسیون در تمامی اردوهای تا به اکنون حتی در شهر کوچکی مانند الیگودرز که خیلی ها متاسفانه اسمش راهم نمیدانند برای بچه ها خوابگاه و سرویس حمل و نقل تا به رسیدن پای کوه و بازگشت به خوابگاه تدارک دیده بود درحالی که متاسفانه در تهران که مقرر فدراسیون بود همه بچه ها پس از رسیدن به شهر برای باز پس گیری وسایل شخصی خود دچار مشکل شدند تا جایی که اگر یکی از بچه ها که به شهر و کرایه تاکسی آشنا بود، نبود احتمالا دچار مشقات بسیاری میشدیم این بجز برای یکی دو نفر برای مابقی همه یکسان بود.
اما درنهایت باز خوشحالم برای منی که همیشه تنها و به چند کوه همجوار شهرم سفر میکنم فرصت دیدن و لمس چنین صحنات زیبایی دست داده است. براستی همانطور که در گزارش اردوی قبل (اردوی چهارم) نیز گفتم این اردوها ابتدا چشمانم را به دریچه قلب خودم گشوده است سپس به جهان اطرافم.

گزارش پنجمین اردوی آموزشی، آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96

ساکو شجاعی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز